
به گزارش مشرق، شهید «شاهرخ ضرغام» دی ماه ۱۳۲۷ در تهران دیده به جهان گشود و از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی نشان داد که خلق و خوی پهلوان را دارد. هیچگاه زیر بارحرف زور نمیرفت. در ۱۲ سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید و از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد.

در جوانی به سراغ کشتی رفت و تا اردوی تیم ملی کشتی پیش رفت و به قهرمانی جوانان جهان در وزن ۱۰۰ کیلو رسید، اما قدرت بدنی، نبود راهنما، رفقای نا اهل و… همه دست به دست هم دادند که از او انسانی ساخته شود که هیچ کس جلودارش نبود.
هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی و… از کسی حساب نمیبرد، مادر پیرش هم نمیتوانست کاری کند الا دعا. میگفت: «هیچ وقت او را نفرین نکردم و فقط از خدا میخواستم که او را از سربازان امام زمان (عج) قرار دهد، درحالی که دیگران به من میخندیدند».
مرام و مردانگی و غیرت شاهرخ
یکی از مواردی که شاهرخ از آن بیزار بود، سوءاستفاده از زنان برای پیشبرد اهداف اقتصادی بود. یک روز وقتی وارد کابارهای شد که در آنجا رفت و آمد میکرد، متوجه حضور زنی جوان شد که علی رغم اینکه حجاب نداشت، اما از حیا برخوردار بود.
از او سوال کرد که برای چه به اینجا آمدهای که زن در پاسخ گفت: «شوهرم فوت کرده و برای تامین مخارج زندگی خود و پسرم چارهای جز کار کردن در این کاباره ندارم».

شاهرخ ناراحت میشود و تصمیم میگیرد برای جلوگیری از سوءاستفاده از این زن سرپرستی او را به عهده بگیرد، از اینرو خانهای را برای او و پسرش اجاره کرده و خرج آنها را میدهد تا آن زن دیگر در چنین مکانهایی کار نکند.
همچنین به نقل از «علیرضا کیانپور» برادر ناتنی شاهرخ، هنگامی که در یک روز سرد و برفی زمستانی به سمت خانه میرفتند، شاهرخ متوجه وجود پیرمردی در زیر پلهای میشود که به سمت وی رفته و از او سوال میکند اینجا در این سرما چه میکنی؟
پیرمرد در پاسخ میگوید: پولی ندارم که به خانه بروم. شاهرخ ابتدا اورکت خود را درآورده و بر تن پیرمرد کرده و یک بسته دو تومانی پول نیز به او میدهد و میگوید حالا به خانهات برو که خانواده منتظرت هستند.
وجود چنین خصلتهای پاک و مرام و منش جوانمردانه در باطن شاهرخ، نوید تحول و استحاله روحی و معنوی او را در آیندهای نزدیک میداد که با یک جرقه و یا تلنگری میتوانست به منصه ظهور برسد.

انقلاب درونی شاهرخ
محرم سال ۵۷ ناگهان تحولی روحی و معنوی در او ایجاد شد. نشستن پای صحبتهای حاج آقای «تهرانی»، اعتقادات او را دگرگون کرد. کم کم دیگر داشت به انقلاب و امام علاقمند میشد.
پس از اینکه از سفر زیارت امام رضا (ع) با آن همه اشکهای فراوانی که در جهت طلب مغفرت از گناهان خود ریخته بود، بازگشت، دیگر تبدیل به آدم دیگری شده بود.

وقتی در تلویزیون صحبتهای امام پخش میشد، با احترام مینشست، اشک میریخت. همیشه میگفت هرچه امام (ره) بگوید، همان است. حرف امام (ره) برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینهاش خال کوبی کرده بود که فدایت شوم خمینی.
ولایت فقیه را به زبان عامه برای رفقایش توضیح میداد. حتی ماشین پیکان خود را فروخت و در راه انقلاب خرج کرد. هرکاری که برای کمک به انقلاب مفید بود، انجام میداد. دیگر اغلب اوقات خود را در مسجد، گشتهای نگهبانی بسیج و… سپری میکرد.
حضور در جبهه
وقتی حضرت امام (ره) فرمودند: به یاری پاسداران در کردستان بروید، دیگر سر از پا نمیشناخت. وقتی از گذشته خودش حرف میزد، داستان «حُر» را بازگو میکرد، خودش را حر نهضت امام (ره) میدانست.
میگفت: حر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزو اولینها باشم. در همان روزهای اول جنگ قبل از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آوازه شهامتش به گوش بزرگانی همچون دکتر «مصطفی چمران» و «سید مجتبی هاشمی» فرمانده گروه مجاهدین اسلام رسیده بود.

از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب و دفاع مقدس پرورش داد. بنا به پیشنهاد سید مجتبی هاشمی گروهی از رزمندگان هم مسلک وهم مرام باخود به نام گروه «پیشرو» ایجاد کرد که بعدها در امور جنگ از جمله شناسائی و … رشادتهای زیادی از خود نشان داده و برخی نیز به شهادت رسیدند.
آنقدر دلاورانه جنگید که دشمن برای سرش ۱۱ هزار دینار جایزه تعیین کرد. در واقع شیوههای جنگی او و ترسی که در دل نیروهای بعثی انداخته بود باعث شده بود که نامش کابوسی وحشتناک برای تمام نیروهای عراقی اعم از سرباز، افسر و… باشد. بدون اسلحه به شناسایی میرفت و با اسلحه و اسیر بعثی بازمیگشت.
دو ماه از جنگ گذشته بود، شاهرخ خیلی تغییر کرده بود. کم حرف میزد. نماز جماعت و اول وقت او ترک نمیشد. در دعای کمیل و توسل، با صدای بلند گریه میکرد. از سادات گروه خواسته بود برای او دعا کنند تا شهید شود.
داستان شهادت
همرزم شهید نقل میکند: هفدهم آذر ماه ۱۳۵۹ برای انجام عملیات و آزادی بخشهایی از «آبادان» به سمت جاده «ماهشهر» رفتیم. از کانال عبور کردیم و در سکوت به سنگرهای دشمن نزدیک شدیم، عملیات موفق بود. ۳۰۰ کشته از نیروهای دشمن در منطقه افتاده بود. اما با روشن شدن هوا نیروهای تحت امر «بنی صدر» از ما پشتیبانی نکردند و با پاتک نیروهای دشمن مجبور به عقب نشینی شدیم. شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب برگردند.

با شلیکهای پیاپی آر. پی. جی و هدف قراردادن تانکهای دشمن مانع از پیشروی آنها میشد. چند تانک دشمن را منهدم کرد. ساعت ۱۰ صبح بود فشار دشمن هر لحظه زیادتر میشد. برای زدن آر. پی. جی بلند شد. بالای خاکریز رفت، یکدفعه صدایی آمد.
گلوله تیربار تانک به سینه شاهرخ اصابت کرده بود. او روی خاکریز افتاده بود. حفرهای در سینه او ایجاد شده بود و خون زیادی از بدن او خارج میشد. هرچه او را صدازدم، پاسخی نمیداد.
میخواستم پیکرش را به عقب برگردانم که نتوانستم. عراقیها نزدیک شدند، مجبور شدم برگردم. پیکر شاهرخ روی زمین افتاده بود. بعثیها بالای سر او رسیده بودند و از خوشحالی هلهله میکردند.
محل شهادت شاهرخ ضرغام و مفقودالاثر شدن او و دوستانش
همان شب تلویزیون صدام پیکر بدون سر او را نشان داد. گوینده عراقی گفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم. دو روز بعد دوباره حمله کردیم. به همان خاکریز رسیدیم، اما هیچ اثری از پیکر شاهرخ نبود. هرچه گشتیم بیفایده بود. او از خدا خواسته بود همه گذشتهاش را پاک کند.
میخواست چیزی از او نماند. پیکر شهید شاهرخ هرگز پیدا نشد و مزارش به وسعت روح بلند و مرام و مروت غیرقابل وصفش، تمامی خاکهای ایران اسلامی را در برگرفت و همانگونه که خود خواسته بود، همچون حُر کربلا، جزو اولین شهدای جنگ تحمیلی هشت ساله شد و به آرزویش رسید.